آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

ماه مامان و بابا

دل می بری دیگه

خوبی عشق مامانی خوبی نفس ماآآآآنی می دونی دیشب به بابایی چی می گفتی؟؟ دیشب وقتی من و بابایی داشتیم راجع به یه موضوع مهم صحبت می کردیم یک دفعه بدون هیچ حرف قبلی و پیش زمینه ای انگشت اشارتو سمت بابایی گرفتی و گفتی: " اگه غصه بخوری من می دونم با تو " خلاصه دل من و بابایی رو بردی دیگه، بابات از خوشی به حالت غش و ضعف افتاده بو کف اتاق. سی و سه پل= سی و پُ سُل   91/01/30
30 فروردين 1391

چه کار بدی!!!

بذار امروز از کارای بد و حرص دربیارت برات بگم مامانی! امروز صبح من داشتم تلفنی با یکی از دوستام راجع به یه مساله خیلی مهم صحبت می کردم و فقط چند دقیقه حواسم بهت نبود وقتی نگاه کردم دیدم رفتی قیچی کوچیکه رو از رو میز برداشتی و کلی از موهای خوشگلتو قیچی کردی،وای چه حالی شدم هر چی به موهات دست می کشیدم می ریخت پایین، خیلی دعوات کردم تو هم هق هق می زدی و می گفتی:"دیگه تکرار نمی شه"، الهی من فدای اون اشکات بشم ماآآآنی 91/01/28
28 فروردين 1391

گلاب به روت، دلت نخواد

بگم چی کا کردی و چی گفتی؟ دل و به دریا می زنم وتعریف می کنم. چند شب پیش رفته بودی جیش بوتونی که جیشت کف دَدِه بود، بعد تو با صدای بلند منو صدا می زدی و می گفتی: مامان بدو بیا انگور، انگور، می دونی که به چی می گفتی انگور؟؟!!!! 91/01/22
22 فروردين 1391

یا غذا...

خیلی بامزه ای، شادی زندگیم دیشب بهت می گم شیر می خوری یا غذا، می گی: یا غذا می گم آب می خوری یا شربت، می گی: یا شربت وقتی هم که می خوای بری دستشویی و لباستو در می یاری به همه می گی "چشا بسته"، اگه اطرافیان توجه نکنن داد می زنی و می گی: " گفتم چشا بسته" 91/01/20
20 فروردين 1391

عیدت مبارک نفسم

عیدت مبارک عشقم البته امروز 17 روز از سال نو می گذره و ما تازه از تهران برگشتیم، چه عیدی بود این عید، چه تعطیلاتی بود، عالی، عالی. خیلی خوش گذشت.همه خواهر و برادرا با خونواده + عمه سمیه رفته بودیم شمال. تو این 22 روزی که تهران بودیم اینقدر زبون ریختی و کارهای با مزه انجام دادی که موقع برگشتن همه ناراحت بودن یکی از حرفهای خیلی بامزت این بود که به آلبالو می گفتی آب لابو، آقاجون عاشق این آب لابو گفتنت بود. یه بار من می خواستم بلند شم گفتم یا علی، تو هم موقع بلند شدن گفتی یا علی جون ( آخه به دایی علی می گی علی جون، فکر کردی این علی همون علیِ. تفاله= فُتاله 91/01/17 ...
17 فروردين 1391

فقط اِ بار

تو نفسمی می دونی وقتی بهت اجازۀ انجام کاری رو نمی دیم و بهت می گیم خطرناکه یا مثلا تو کوچولویی، چی می گی؟ سرت رو کج می کنی خودتو مظلوم می کنی و بعد می گی: فقط اِ بار. البته هیچ وقت پیش نیومد که به یک بار راضی بشی و این جمله ده ها بار تکرار می شد. بعضی وقتها هم که کار واقعا خطرناک باشه و ما به هیچ وجه راضی به انجامش نشیم اون اشکای نازت آروم می یاد پایین و می گی: نمی شه، آخه آیسا کوچولِ بابایی بلندِ ( یعنی آیسا کوچیکه ولی بابایی که می تونه این کار رو انجام بده بزرگه؟) کبوتر= کتوبر مسواک= مسکاف 90/12/14     ...
14 اسفند 1390

من تو رو می کشم

سلام عشق ماآنی روز به روز شیطون تر و کنجکاوتر می شی و وقت کمتری برای من می ذاری که از شیرین کاریات بنویسم نفسم من فدای اون شیرین زبونیت بشم، دیشب انگشتتو سمت من دراز کردی و گفتی:" من تو رو می کشم" خودتم غش غش می خندیدی ( البته ادای خود منو در می آوردی که وقتی خونرو خیلی به هم میریزی با خنده بهت می گم من آخرش تو رو می کشم جدیدا هم که به 2 تا کتابی که تو هواپیما بهت هدیه دادن و داستانهای کفش قرمزیه علاقه وافری پیدا کردی و فکر کنم تا حالا 500 بار بیشتر برات خوندمشون و هر بار هم علاقه مندتر از دفعه قبلی البته جدیدا خودتم تو خوندنشون کمکم می کنی که حتما باید ازت فیلم بگیرم چون خیلی با مزه می خونی حالا چند کلمه بامزه: رسول = سلول داینا...
22 آذر 1390

قصه

چند وقتی می شه که شبها قبل از خواب برات قصه می گم، البته از اتفاقاتی که افتاده مثلا از پارک رفتنمون، حمام کردنت، استخر رفتنمون...... دیشب قبل از خواب چند تا قصه برات گفتم ولی مثل اینکه تو اصلا خیال خوابیدن نداشتی، باز هم قصه می خواستی، منم یه فکری به سرم زد... گفتم: خوب حالا شما برای مامانی یه قصه بگو تا مامانی خوابش ببره تو هم خیلی استقبال کردی و اینجوری شروع کردی: یکی بود، خدا نبود دختره خوچل(خوشگی) بود، آیسا بود بابا جون، مامان جون استخ( استخر) خونه لالا 90/8/17  
17 آبان 1390

هسته مرغ

حواست هست.... ماجراهای سوپیت داره زیاد می شه ها؟!!!! دیشب برات سوپ مرغ پخته بودم و وقتی داشتم بهت سوپ می دادم با اینه استخوناشو در آورده بودم یه تیکه کوچیک استخون توش بود، تو هم استخونو از دهنت دوآوردی و به بابایی نشون دادی و گفتی " بابایی هسته س ". آره گل نازم، نمردیم و هسته مرغ رو هم دیدیم 90/8/7
7 آبان 1390

صلوات

فرشته ناز کوچولو از اسفند دود کردن خیلی خوشت می یاد و دوست داری تو این کار کمکم کنی و وقتی هم که ما داریم صلوات می فرستیم تو هم با ما صلوات می فرستی( البته فقط می گی بیس بیس...)، حالا کار جالب و با مزت اینه که دیشب من برات سوپ پخته بودم و وقتی تو بشقاب کشیدم هنوز بخار داشت، تو نشستی جلوش و اول با دقت کمی نگاهش کردی و بعد در حالی که دستت رو بالاش می چرخوندی زیر لب صلوات می فرستادی. 90/7/29
29 مهر 1390